پایگاه خبری و تحلیلی امین ارسباران به نقل از خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – زهرا افسر: راستش را بخواهید یاد «ارمیا» رضا امیرخانی افتاده بودم. شخصیتی که تا پیش از این فکر میکردم ساخته ذهن نویسنده بوده و احتمالاً جناب امیرخانی، خلقیات خاصی را از عدهای دیده و آن را گرفته و در شخصیت ارمیا […]
پایگاه خبری و تحلیلی امین ارسباران به نقل از خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – زهرا افسر: راستش را بخواهید یاد «ارمیا» رضا امیرخانی افتاده بودم. شخصیتی که تا پیش از این فکر میکردم ساخته ذهن نویسنده بوده و احتمالاً جناب امیرخانی، خلقیات خاصی را از عدهای دیده و آن را گرفته و در شخصیت ارمیا گسترش داده. مگر میشود یک نفر این قدر سیمش به آسمان وصل باشد؟! اما در یک گردش چند ساعته در پنجشنبه بعدازظهری که در تمام وسعت ۸۰۰ کیلومتری تهران بیش از ۹ میلیون شهروند تهرانی داشتند زندگیهای روزمرهشان را مثل همیشه میگذراندند، همه چیز برایم عوض شد. من از بین آن هفتصد و خردهای کیلومتر مربع، گوشهای دنج در جنوبیترین نقطه تهران را انتخاب کرده بودم که در جمع آدمهایی که در مقیاس آن ۹ میلیون و خردهای جمعیت تهران اصلاً به چشم نمیآیند، چند ساعت وقت بگذرانم. به قول آن شاعر که گفت: «هر شب میان مقبرهها راه میروم / شاید هوای زیستنم را عوض کنم»؛ حالا من یک شب از آن «هر شب» های کسانی که پاتوقشان گلزار شهدای بهشت زهرای تهران است را انتخاب کرده بودم، شاید هوای زیستم را عوض کنم.
آن شخصیت معروف رمانهای رضا امیرخانی، در رمان «بیوتن»، آنجا که برای دیدار دوستی به آمریکا رفته، دفترچه تلفنی همراهش است که شمارههای آن عجیباند. شمارههایی که همه با پیششمارههای شبیه به هم نوشتهاند، توجه شخصیت دیگری از داستان را جلب میکنند و وقتی علتش را از «ارمیا» ی قصه میپرسند، در جواب میگوید که آن شمارهها، شماره دوستانش است که خیلی وقت است از آسمان دارند با او حرف میزنند. شمارههایی که به جای خط تلفن، نشانی قطعه و شماره قبر هر کدام از رفیقهایی است که شهید شدهاند. ارمیای قصه تا وقتی ایران بود، پاتوقش گلزار شهدای بهشت زهرای تهران بود و همدم همیشگیاش رفقایی که از وقتی به گلزار شهدا نقل مکان کرده بودند، دستشان در دوستی و رفاقت و راهانداختن کارهای دنیایی بازتر بود.
ماجرا از اینجا شروع شد که پاپیچ یکی از دوستانم شدم که هر هفته زائر گلزار شهدای بهشت زهرا بود و تصاویرش را در شبکههای اجتماعی به اشتراک میگذاشت. رفتار ارمیاهای شهر برایم عجیب نبود. کسانی که رفقا و همرزمانشان را روزگاری در جبهههای جنگ از دست دادهاند و حالا دل خودش کردهاند به همین که هفتهای یکبار پای مزار رفقای قدیمی بنشینند. اما این دوستم که میگویم یک دهه هفتادی است که به هیچ وجه در زندگیاش «جنگ» را لمس نکرده است. آن هم یکی از آن اواخر هفتادیها که از وقتی به سن نوجوانی و درک آدمها و محیط اطرافش رسیده، اصلاً حال و هوای جنگ در جامعه به آن شکلی که در دهه شصت و هفتاد بوده، نبوده است.
پاپیچش شدم که علت این قرارهای هفتگی که با خودش دارد چیست. سر صحبتش برایم باز شد و از حال و هوای گلزار شهدا و بهشت زهرا در شب جمعهها برایم تعریف کرد و کلی تصویر و ویدئو نشانم داد از آدمهایی که قرارهای هفتگی خاص با خودشان دارند و بهترین نقطهی تهران برای خلوت کردن با خودشان را پیدا کردهاند. همین هم باعث شد که بعد از عمری دوباره پایم به بهشت زهرای تهران باز شود.
از آن جایی که کمتر کسی از نزدیکان و بستگانم در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شده، کمتر تا به حال پایم به آن باز شده است. شاید بیش از پنج سال پیش بود که برای شرکت در مراسمی به گلزار شهدا آمدم و تازهترین تصویرم از این مکان، همان است.
وارد بهشت زهرا که شدم اول ازدحام جمعیت توجهم را جلب کرد. جمعیتی که هر چقدر باشد، نباید در آن وسعت بهشت زهرا اینطور به چشم بیاید اما انگار بسیاری از مردم تهران، شبهای جمعه قرارهای دوستانه و فامیلی با عزیزان از دست رفتهشان دارند. با تکیه بر احادیث و روایاتی که از معصومین (ع) در این باره است، زیارت اهل قبور در شبهای جمعه بیش از دیگر روزهای هفته در بین مردم جا افتاده و برای بسیاری از خانوادههایی که نزدیکانشان در خاک آرام گرفتهاند، شبهای جمعه بهشت زهرا به یک قرار ثابت تبدیل شده است.
با ماشین خودم را به نزدیکی گلزار شهدا رساندم. هر چه به گلزار نزدیکتر میشدم، حال و هوای آن بیشتر به چشم میآمد. از ماشین پیاده شدم. به سمت قطعات گلزار شهدا، چند دقیقهای را پیاده رفتم. واقعاً حال و هوای بهشت زهرا با کل تهران فرق دارد و حال و هوای گلزار شهدا با تمام بهشت زهرا.
گوشه گوشهی گلزار شهدا پر بود از آدمهایی که پیدا بود هر کدام داستان خود را دارند. از آدمهایی که تک و تنها بین قبور شهدا راه میرفتند و گاه و بیگاه بالای سر مزاری مکث میکردند و چیزی زیر لب میخواندند. آدمهایی که معلوم بود این قرار هفتگی برایشان حکم خلوت کردن و فکر کردن به حال و هوای خودشان است. تا زوجهایی که دوتایی بالای سر مزاری نشسته بودند و هر کدام جدا با رفیق آسمانیشان نجوا میکردند. و البته پیرزنها و پیرمردهایی که هم از سن و سالشان و هم احترامی که زائران و راهنماهای گلزار میگذاشتند، میشد فهمید که پدران و مادران شهدا هستند.
چه حس خوبی است اینکه میدانی هنوز سایه کسانی که شهید به دنیا آورده و پرورش دادهاند، از سر این شهر کم نشده است. عمرشان دراز، اما دور نیست روزگاری که این شهر فقط قاب عکسهایی از مادرانی داشته باشد که روزی فرزند برومندشان را برای پاسداری از مرزها و مردم کشور فدا کردهاند. مادرانی که میتوانند الگوهای تربیت فرزند، رشادت و ایستادگی باشند.
چیزی که در گلزار شهدای بهشت زهرا توجهم را جلب کرد، احترام فوقالعاده به این پدرها و مادرها بود. از احترامهای کلامی راهنماهای زائران و مردمی که برای زیارت قبور شهدا آمده بودند، تا فضاهایی که معلوم بود برای آسایش و راحتی آنها تدارک دیده شده است. از جمله کانکسهایی که آنها میتوانستند در آن استراحت کنند و خستگی پیاده راه رفتن و ایستادن در گلزار شهدا را از پاهای کمرمقشان بیرون کنند. کانکسهایی که بعضیشان به محلهایی برای پذیرایی از زائران گلزار هم تبدیل شده بود.
از همان آخرین تصویری که از گلزار شهدا در ذهنم مانده، چند چیز را به عنوان شاخصههای این گلزار به یاد دارم که فکر میکنم تمام کسانی که به اینجا آمدهاند، گلزار شهدا را با این مشخصهها در خاطره ثبت کردهاند. سازههای آلومینیومی بالای سر قبور که قاب عکس شهید و چیزهای دیگری به سلیقه خانواده شهید در آن قرار میگیرد. قبرهایی که ضمن شبیه بودن، هر کدام سر و شکل خاص خودشان را داشتند و سایهبانهایی که خانوادهها برای قبور شهدایشان فراهم کرده بودند. همه اینهایی که خود خانوادهها ساخته بودند، شناسنامه گلزار شهدای بهشت زهرا بود. چیزی که چندین سال پیش رهبر انقلاب هم تأکید کردند که نباید گذاشت که از بین برود. همان سالهایی که صحبت از یکسانسازی قبور شهدا بود و قرار بود که همه قبرها یکشکل شوند و این مشخصههای منحصر به فرد از بین بروند.
حالا اما ماجرا فرق کرده است. انگار حرف رهبر انقلاب و خانوادههای شهدا اثر خودش را گذاشته. از همان دوستی که هر هفته زائر گلزار بود و بهانه این هفته آمدنم شده بود شنیده بودم که حتماً باید به قطعه ۵۰ سر بزنم. میگفت حس و حال و ظاهرش با بقیه قطعات گلزار فرق دارد. واقعاً هم همینطور بود. وقتی پا به قطعه ۵۰ میگذارید، متوجه این تفاوت میشوید. همان ابتدا که محوطهای سنگفرش شده به نام «صحن امام روحالله (ره)» را میبینید که خانوادهها بر آن زیرانداز انداخته و مشغول استراحت یا عبادتاند. از این گذشته شکل و شمایل خود قطعه ۵۰ هم تفاوتهایی دارد. از راهنماهای گلزار شنیدم که علت این تفاوت بهسازی قبور است که در این قطعه انجام شده است. سازههای آلومینیومی که شناسنامه گلزارند سر جایشان بودند. سایهبانها به شکل مدرنی نو شده بودند اما در طراحی آن سعی شده بود، شکل و شمایل همان سایهبانهای مردمی حفظ شود. سطح قبور شهدا در این قطعه همسطح بود اما تفاوت در شکل و شمایل قبور همان بود که بود. انگار فقط آنها را همارتفاع و همسطح کرده بودند. از دیگر مشخصههایی که به چشم میآمد و خودنمایی میکرد، تابلوهایی بود که شبیه تابلوهای دوران جنگ ساخته بودند و رویشان جملاتی را نوشته بودند که جوانهای رشید این مرز و بوم، سی و چند سال پیش روی تابلوهای چوبی جبههها مینوشتند و انگار هنوز همین جملات هستند که خط فکری و زندگی ما را مشخص میکنند. همچنین نشیمنهایی که در قطعه ۵۰ طراحی و کار گذاشته شده بود، شبیه به جعبههای مهمات جنگی بود که بیشتر حس و حال دوران دفاع مقدس را زنده میکرد.
اما به نظر من یکی از غمگینترین مشخصههای گلزار شهدای بهشت زهرا اسم معبرهای بین قطعات بود. تابلوهایی که به اسم مناطق جنگی دفاع مقدس نامگذاری شده بودند. معبر «فکه»، «بازیدراز» و…. وقتی علت نامگذاری را از یکی از راهنماهای گلزار پرسیدم گفت این معبرها هر کدام نزدیک قطعاتی هستند که بیشتر شهدای آن قطعه در نزدیکی آن مناطق جنگی جانشان را فدا کردهاند.
موقع برگشت، وقتی از معبر فکه رد میشدم، دیگر آن آدمی که چند ساعت پیش به این گلزار آمده بود، نبودم. حالا احساس میکردم که واقعاً در فکهای قدم میزنم که در وجب به وجبش از خون جوانان وطن لاله دمیده. حس و حال قدم زدن در مکانی که روح بیش از ۳۰ هزار شهید دفاع مقدس در آن آرام گرفته است، حس و حالی نیست که بتوان آن را با کلمات بیان کرد. حالا من هم دقیقاً احساس همان دوستی را دارم که میگفت نمیتواند به حرف برایم از حس و حال شب جمعههای گلزار شهدا بگوید. تجربهای است که باید در فضایش قرار بگیری و با تمام وجود حسش کنی.