تعداد بازدید: ۳ مهدی باکری شهردار بود، اما جارو به دست گرفت؛ در دل شب، در دل سکوت، در کوچههای خاکی و پر از غبار. اما حالا، برخی شهرداران، چمدان به دست گرفتهاند! چمدانی که مقصدش نه کوچههای خاکگرفته شهر، بلکه خیابانهای پرزرقوبرق دبی است! سحرگاه بود. کوچههای شهر در سکوتی سنگین فرو رفته […]
تعداد بازدید: ۳
مهدی باکری شهردار بود، اما جارو به دست گرفت؛ در دل شب، در دل سکوت، در کوچههای خاکی و پر از غبار. اما حالا، برخی شهرداران، چمدان به دست گرفتهاند! چمدانی که مقصدش نه کوچههای خاکگرفته شهر، بلکه خیابانهای پرزرقوبرق دبی است!
سحرگاه بود. کوچههای شهر در سکوتی سنگین فرو رفته بودند. هیچ صدای وزیدن باد، هیچ نجوا و سخنی در هوا نبود. فقط صدای گامهای آرام یک مرد بود که در دل شب، در دل سکوت، برگهای خشک و غبار شب را از خیابان جمع میکرد. چراغهای خیابان یکی یکی خاموش میشدند و شهر در آن لحظات سرد و بیصدا، گویی به خواب عمیقی فرو رفته بود. اما این مرد، همچنان بیصدا و بیوقفه، دست به جارو برده بود. صورتش را با پارچهای پوشانده بود، گویی نمیخواست کسی او را بشناسد. اما در حرکت دستهایش، در خستگی محو شانههایش، چیزی بود که دل هر بینندهای را میلرزاند. چشمانی که از پشت پارچه برق میزدند، لبخندی که بر لبانش باقی بود، همه چیز او را به نوعی خاص و بیهمتا میساخت.رهگذری که برای خرید نان از خانه بیرون آمده بود، در دل سکوت ایستاد. این مرد را میشناخت، حتی اگر صورتش پوشیده بود. همینطور که به قدمهایش نگاه میکرد، در دلش این سوال پیچید: آیا این اوست؟ گامی جلوتر گذاشت، به تردید سلامی داد و با صدایی لرزان گفت:آقا مهدی؟!مرد لحظهای درنگ کرد، سپس چشمان مهربانش از پشت پارچه برق زد. همان نگاه آرام، همان لبخند محو، بله، او مهدی باکری بود. شهردار ارومیه که در دل شب، در دل سکوت، اینگونه خود را در خدمت مردم قرار داده بود.رهگذر با ناباوری سر تکان داد.
شما اینجا چه میکنید؟ شما که شهردارید!مهدی نگاهش را از او گرفت. نگاهش سنگین بود، اما در دلش هیچ چیزی جز آرامش نداشت. نمیخواست توضیح دهد، نمیخواست از جایی بگوید که مردم ندیده و نشنیده بودند. اما رهگذر، همچنان با چشمانی پر از سوال، جلوتر رفت و با لحنی پرسشگر ادامه داد:پس رفتگر محله کجاست؟ چرا شما جارو به دست گرفتهاید؟
مهدی نفس عمیقی کشید، به زمین نگاه کرد و با همان لحن همیشگی، آرام و مطمئن گفت: زن رفتگر محله بیمار شده بود. مرخصی خواست، اما به او گفتند اگر بروی، کسی جایت را نمیگیرد. او پریشان و نگران، پیش من آمد. دلم نیامد، گفتم برو، استراحت کن… و خودم آمدم جای او.رهگذر اشک در چشمانش حلقه زد. بغضش را فرو خورد، اما نتوانست جلوی احساساتش را بگیرد. جلوتر رفت، جارو را از دست مهدی گرفت و با صدای لرزانی گفت:این کار شما نیست! شما شهردارید! بگذارید من انجامش دهم!اما آقا مهدی فقط لبخند زد. جارو را محکمتر در دست گرفت و با لحنی که مهر در آن موج میزد، گفت:شهردار که باشم، نمیتوانم رفتگر هم باشم؟ کار برای مردم، مقام نمیشناسد. فقط برو… نگذار کسی بفهمد که امشب، رفتگر این کوچه، همان شهردار شهر است.رهگذر با چشمانی اشکآلود از او دور شد، اما قلبش همانجا، در همان کوچه، در دستان آن مرد باقی ماند. قلبی که در سکوت، در عشق به مردم، در عمل، نه در گفتار، معنادار شده بود.
تبادل تجربه با باکریها
چند نفر از مسئولان ما حاضرند چکمه بپوشند و وارد خیابانهای شهر شوند؟ چند نفرشان میان مردم زندگی میکنند، نه فقط برایشان تصمیم میگیرند؟ چند نفرشان وقتی کارمندی به کمک نیاز دارد، بهجای قانون و دستور، دست یاری دراز میکنند؟مهدی باکری فقط یک شهردار نبود، او یک معیار بود… معیاری برای خدمت. امروز اگر شهرداریها و مدیران، یک روز جای کارگران خود بایستند، شاید معنای واقعی «مردمی بودن» را درک کنند.و شاید دیگر هیچکس احساس نکند که اگر برود، کسی جای او را نمیگیرد…و امروز؟مهدی باکری شهردار بود، اما جارو به دست گرفت… در دل شب، در دل سکوت، در کوچههای خاکی و پر از غبار. اما حالا، برخی شهرداران، چمدان به دست گرفتهاند! چمدانی که مقصدش نه کوچههای خاکگرفته شهر، بلکه خیابانهای پرزرقوبرق دبی است!«تبادل تجربه!» این را اسم سفرشان گذاشتهاند.اگر قرار است از جایی درس بگیریم، چرا از خودمان یاد نگیریم؟ چرا از مهدی باکری که «مدیریت» را نه در سفر، بلکه در عمل، در کوچههای خودی معنا کرد؟یکی شهردار بود و رفتگر شد… و دیگرانی که شهردارند، اما توریست شدند!مدیریت را از سفرهای دبی نمیتوان یاد گرفت. شاید بهتر باشد مدیران، چمدانهایشان را ببندند و به جای دبی، برگردند به کوچههای شهرشان… شاید آنجا چیزی برای یاد گرفتن باشد! شاید آنجا در دل مردم، در دل زندگی، در دل همان کوچهها، بتوانند دلیلی تازه برای خدمت پیدا کنند.شهرداری که در دل مردم باشد، در دل مشکلات، در دل فقر و نیاز، نه در دنیای پر زرق و برق، همیشه برتر است.
گزارش فارس حاکی است، در حالی که شهروندان تبریز با مشکلات اقتصادی و معیشتی روبهرو هستند، مقامات شهرداری این شهر از جمله شهرداران مناطق و مدیران سازمانهای وابسته به شهرداری، بهطور نوبتی عازم دبی میشوند. این سفرها که بهصورت زنجیرهای صورت میگیرد، در سکوت کامل برگزار میشود و شورای شهر تبریز هیچ واکنشی نسبت به آن نشان نداده است. این وضعیت موجب طرح پرسشهایی جدی در افکار عمومی شده است؛ آیا این سفرها ضرورت دارند و با هزینه عمومی انجام شوند؟