به گزارش خبرنگار مهر، محمود اکرامیفر شاعر و منتقد ادبی، به مناسب ۲۱ اسفند روز بزرگداشت نظامی، شعر طنزی با عنوان «دورهمی من و حافظ و نظامی» سروده و آن را برای انتشار در اختیار پایگاه خبری و تحلیلی امین ارسباران به نقل از خبرگزاری مهر قرار داده است. این مثنوی را با هم میخوانیم؛ […]
به گزارش خبرنگار مهر، محمود اکرامیفر شاعر و منتقد ادبی، به مناسب ۲۱ اسفند روز بزرگداشت نظامی، شعر طنزی با عنوان «دورهمی من و حافظ و نظامی» سروده و آن را برای انتشار در اختیار پایگاه خبری و تحلیلی امین ارسباران به نقل از خبرگزاری مهر قرار داده است.
این مثنوی را با هم میخوانیم؛
*
دیروز به رسم هم کلامی
من بودم و حافظ و نظامی
از خوب و بد زمانه خرسند
رفتیم پیاده سوی دربند
در کافهی «اهل دل» نشستیم
گفتیم که چای، تشنه هستیم
بعد از دو سه چای قند پهلو
با طعم زرشک و توت و آلو
از گردش روزگار گفتیم
از نرخ گل و خیار گفتیم
از قیمت دسته بیل و جارو
از «دشتِ» دلار و دوغ و دارو
از نانِ به نرخ روز خوردن
با حسرت باده جان سپردن
از باد که میدود به هر سو
از خط لب و «تتو»ی ابرو
از شعر که وامدار عشق است
از دل که فقط دچار عشق است
ناگاه دو «دافِ» چُست و چالاک( رند)
شلواردریده، «پیرهن چاک»
«خوی کرده» و «مست» و مو پریشان
از اهل دلای غرب تهران
با دیدن حافظ و نظامی
با نیت خیر همکلامی!
بی هیچ تعارفی نشستند
گفتند که «اهل بخیه» هستند
در حد« دو ده» دقیقه ماندند
لبخند زدند و شعر خواندند
از آن دو یکی که اهل دل بود
در حرف زدن کمی خجل بود
آخر دو سه عکس خویشانداز
انداخت کنارمان به صد ناز
آنگاه نخورده چای رفتند
با گفتن«بای بای» رفتند
حافظ که «نخورده مستِ» ما بود
سرحلقهی این «نشست» ما بود
تنها که شدیم، اوف و اَخ کرد
میگفت که «دست و پام یخ کرد»
هی غر زد و گفت این چه جایی است
این گوشهی وصل یا جدایی است؟
این چالهی پر لجن که «جو» نیست
این کافه که جای گفتگو نیست
بد جا و مکان و بد هوایی است
این آب «خزینه» یا که چایی است؟!
هر چند که اندکی دو دل بود
«باید برویم»، امر فرمود
گفتم تو چقدر «نق نقو»یی
اخمو و عجول و تندخویی
استاد غزل، ادیب فاضل
از اینهمه غر زدن چه حاصل؟
ای شاعر شعرهای نیکو
از رابطهی شما و «خواجو» –
این مردم رند کوچهبازار
گویند حدیث و حرف بسیار
ای شعر ترِ تو گرم و گیرا!
«عشق تو نهال حیرت» ما!
با ماضی و حال ما چطوری؟
با دیدن فال ما چطوری؟
اصلا بِگُذار مهربانم
آواز برای تو بخوانم
از ایرج و تاج و افتخاری
یا عارف و آرش و یَساری؟
از هاتف و داریوش و فرهاد
یا بانی و زانیار و هیراد؟
از کورس و مازیار و اَندی
یا حامی و صولتی و سَندی؟
دیوانهی قامت بلندی
یا عاشق گیسوی کمندی ؟
تعریف کنم «جوک» جدیدی
تا از ته دل کمی بخندی؟
از شعر و جوک و ترانه و دود
سلطان غزل چه می پسندی؟»
با چهچهی خوش قناری
قلیان «دو سیب» دوست داری؟
«حالا که به دام تو اسیرم»
« نوشابه» برای تو بگیرم؟
خواجه کمی از خودش دوید و…
دستی به سبیل خود کشید و…
گفت از من نقنقو حذر کن
با اهل دلی برو سفر کن
چون من که امام شاعرانم
در دلبری از تو ناتوانم
هرچند که اهل سور و ساتم
جز آه نبوده در بساطم
هرچند که از ازل خمارم
با «دود» میانهای ندارم
ای مرد جوان که سرو و شمشاد
«پیش الف قدت چو نون باد
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده، بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان
بی لاله عذار خوش نباشد»
چای و غزل و هوای «دربند»
«بی بوس و کنار خوش نباشد»
ای خون رَزان به گردن تو
کو بادهی مردافکن تو؟!
کو صاحب خط و «خال هندو»
تا جان بدهم به خاطر او؟
تا بادهی صاف از او بگیرم
صد بار به خاطرش بمیرم
چون «عیش» و «طرب» کم است اینجا
بی شبهه جهنم است اینجا
آنگاه به رسم اهل شیراز
از عشق سخن نمود آغاز
از قد بلند یار خود گفت
از زلف کمند یار خود گفت
از «شط شراب» و دیدن «داف»
از «دیر مغان» و بادهی صاف
از خوبی «ترکهای شیراز»
میخواند غزل کمی به آواز
از واعظ رندِ مست و مدهوش
از محتسبان خُم در آغوش
از شوخی شیخ و شاهد پیر
از حرمت نالههای شبگیر
از «عیش مدام» و «لعل دلخواه»
از جور رقیب و درد جانکاه
از پیر که بادهنوش بوده است
از شیخ که خرقهپوش بوده است
از صوفی «پاردُم» درازی –
که بوده به کار حقهبازی
از ساقی سیم ساق و ساغر
از صوفی چاق و شیخ لاغر
از زشتی مال وقف خوردن
از مرگ و عذاب بعدِ مردن
ناگاه «نظامی» سخنور
در «قصهوَری» ز همگنان سر
ژولیدهسر و شکستهابرو
بنشست به روی هر دو زانو
دستار کجش کمی جلو داد
با طنز و کنایه گفت استاد!
«حسن تو همیشه در فزون باد
رویت همه ساله لالهگون باد
هر سرو که درچمن در آید
در خدمت قامتت نگون باد
قد همه دلبران عالم
پیش الف قدت چو نون باد»
گفتی همه عمر از آن و از این
یک بیت بگو از عشق «شیرین»
«فرهاد» امام عاشقان است
در عشق زبانزد جهان است
در شعر پر از ریا و رندت
دیدم سر زلف و خال هندت
اما ردی از جنون ندیدم
فرهادی و بیستون ندیدم
در همهمهی همیشهی عشق
گم بوده صدای تیشهی عشق
رفتی دو هزار راه پر پیچ
از «لیلی» من چه گفتهای؟ هیچ
مجنون تو کیست؟ لیلیات کو؟
برگو دو سه بیت از آن نکو رو
سر حلقهی رندهای عالم
ای طی شده با تو ماه و سالم
حرف و غزل تو دلنشین است
اما ره عاشقی نه این است
عشق آینهدار این جهان است
جنت، دل پاک عاشقان است
تو کاین همه اهل سوز و سازی
از عشق بگو و عشقبازی
بگذار بساط شیخ و شابت
«می» کرده چنین خُل و خرابت!؟
تو کاین همه خوب و دلپسندی
آیا شده دل به کس ببندی؟
آیا شده پیش چشم مردم-
هم گریه کنی و هم بخندی؟»
بنشینی و یک غزل بگویی-
در سایهی قامت بلندی
دست و دل تو کمی بلرزد –
با دیدن گیسوی کمندی
پانصد غزل نکو سرودی
یک روز اسیر دل نبودی
گر راه بری به کعبه گاهی
آنجا ز خدای خود چه خواهی؟
مجنون شدهای یکی دو روزی
کز آتش سینهات بسوزی؟
در شعر اگرچه از خواصی
تو عشق و جنون نمیشناسی
لیلی که زنی سیاهچُرده است
در مکتب عشق، جان سپرده است
لیلای من اهل دل سپاری است
لیلای تو در پی چه کاری است؟
انگار در این جهان نامرد
فرق است میان درد با درد
مضمون من و تو فرق دارد
مجنون من و تو فرق دارد
مجنون تو رند و باده نوش است
مجنون من آتشی خموش است
مجنون من از دیار عشق است
یک عمر اسیر کار عشق است
روزی گذرش به کعبه افتاد
دین و دل خویش را ز کف داد
«میگفت گرفته حلقه در بر
کامروز منم چو حلقه بر در
گویند ز عشق کن جدایی
این نیست طریق آشنایی
یا رب به خدایی خداییت
وانگه به کمال کبریاییت
کز عشق به غایتی رسانم
کاو مانَد، اگر چه من نمانم
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر از این کنم که هستم
از عمر من آنچه هست برجای
بستان و به عمر لیلی افزای»
مجنون من اهل جان سپاری است
مجنون تو در پی چه کاری است؟
هرچند که از ری و دمشقاند
مرد و زن شعرم اهل عشقاند
در شعر تو هر که بوده و هست
یا رند و خمار بوده یا مست
در چشم تو هر که بود و هستند
هم زاهد و هم «قدح به دستند».
حافظ کمی از «می» و «مغان» گفت
از «تلخوشی» چو ارغوان گفت
از اینکه گذشته عصر مجنون
از سکه فتاده دیدهی خون
هرچند که حضرت «نظامی»
در عین خلوص و خوشکلامی
با خواجهی شاهدان شیراز
میگفت سخن به نرمی و ناز
خواجه کَمَکی دلش حزین شد
کامروز سخن چرا چنین شد؟
خواجه کمی از ریا سخن راند
در بین سخن، دو سه غزل خواند.
گفت ای نفس تو گرم و کاری
از دلبر من خبر نداری
«یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
هرکس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
در پاش فتادهام به زاری
آیا بود آن که دست گیرد
خرم دل آن که همچو حافظ
جامی ز می الست گیرد».
القصه سخن دراز گردید
درهای گلایه باز گردید
گفتم به خودم «نه جای بازی است
بشتاب که جای چاره سازی است»
«از جای چو مار حلقه جستم»
در بین دو اهل دل نشستم
از روی غرض کنار دستم-
هر چیز که بود را شکستم
با صنعت «التفات» و «ایجاز»
تا قصه عوض شود به اعجاز
گفتم خط عشق خط «جور» است
با «جوجه» میانهتان چطور است؟
حافظ به ظرافت غریزی
گفتا که بیار «دوغ» و «دیزی»
آهسته و زیر لب نظامی
گفت ای سخنت خوش و گرامی
هرچند که سیر و «دل به دارم»
من «جوجه کباب» دوست دارم
القصه در آن غروب «در بند»
در سایهی قلهی «دماوند»
از شعر و گل و بهار گفتیم
از خواب پس از نهار گفتیم
لیلی سر زلف شانه کرد و…
مجنون دُر اشک دانه کرد و …
زاهد پیِ صحنهسازیاش رفت
«صوفی» پیِ «حقه»بازیاش رفت
*
آخرین اصلاح و اضافات ۱۴۰۳/۱۲/۱۵